حالا که این را مینویسم یک روز از خبر مرگ تو و خدا میداند چند روز از مرگت گذشته .
روز گذشته، روزی که میخواستیم بدانیم تو خواهرِ xx مان هستی یا برادرِ xy مان، دانستیم خدا از علم امواج فراصوتی انسان هایش خیلی خیلی جلوتر است .
شاید خدا میخواست مرا تنبیه کند که در لیست نگرانی هایم نوشته بودم :
مادر در چهل سالگی فرزند پنجم را باردار است .
یا شاید میخواست دیگر نگران این نباشم که اگر به شهر دیگری بروم چطور از پشت تلفن و صفحه های شیشه ای برای تو مثل محمد مادری کنم، و نگران حرف های بدی که یاد میگیری باشم و چند دقیقه بی خبری ات را نتوانم تاب بیاورم و هرگاه در کنارم یا در دسترس من نبودی ، توهم بی خدایی بزنم و گمان کنم تورا برده اند.
این خطی خطی ها که برایت مینویسم سخت و تلخ است عزیزدلم اما سخت تر آنجاست که نمیدانم تورا برادر خطاب کنم یا خواهر .
آن زبان هایی که برای فاعل و مفعول های شان مذکر و مونث دارند، به این فکر نکرده اند که شاید روزی خواهری بخواهد از طفل مرده ی شان بنویسید که مونث و مذکری اش را با خود به گور برده ؟!
تو هرچه باشی فرزند من هستی، فرزند پنجم مادر و فرزند دوم من بعد از محمد .
و من تورا فرزندِخواهر خطاب میکنم تا ابد مهربانم .
چگونه خبر مرگ عزیزان را به کودک بدهیم»
این را قبل از آنکه به محمد بگویم سرچ کردم .
میدانی که، او از همه ی ما برای آمدنت اشتیاق بیشتری داشت و هرگاه به او میگفتم من تورا بیشتر از آن فرزند ناخوانده دوست دارم میگفت باید هردویمان را یک اندازه دوست داشته باشی .
برخلاف انچه تصور میکردم او خیلی راحت با قضیه کنار آمد انگار اصلا قضیه ای نبوده و فقط کمی خودش را سرزنش کرد که چرا به مادر در کارهای خانه کمک بیشتری نکرده .
میبینی شما الف بچه ها چه درس هایی به من میدهید ؟!
تو به من نشان میدهی که نگرانی هایم برای آنچه تحت اختیارم نیست را باید توی جوب بیندازم و او به من یاد میدهد که برای هدیه ی خدا فقط باید شاکر بود و برای باز پس گرفتنش تنها باید گذشت و رها کرد .
ما نه آنطور که باید شاکر بودیم و نه به راحتی گذشتیم انگار خودمان با خودمان درگیریم .
خوشا به حال تو
خوشا به حال محمد
بدا به حال من
بدا به حال من
فرزندِخواهر ، برایم دعا کن .
برای مادرت ، برای مادرانت دعا کن .
بروید عزیزانتان را ببوسید شاید فردایی نباشد ...
تو ,فرزند ,حال ,شاید ,خدا ,تورا ,به حال ,به من ,و هرگاه ,فرزند پنجم ,مادر در
درباره این سایت